می روم خسته وافسرده و زار
سوی منزلگه ویرانه ی خویش
به خدا میبرم از شهر شما
دل شوریده ودیوانه خویش
می برم تا که در ان نقطه ی دور
شستشویش دهم از رنگ گناه
شستشویش دهم از لکه ی عشق
زین همه خواهش بیجاه وتباه
می برم تا زتو دورش سازم
زتو! ای جلوه ی امید محال
می برم زنده به گورش سازم
تا از این پس نکند یاد وصال
فروغ فرخ زاد
ϰ-†нêmê§ |